معنی دان 4 کاراته

حل جدول

دان 4 کاراته

یودان


دان

درجه کاراته

امر به دانستن، خوراک طیور، درجه کاراته، پسوند مکان


درجه کاراته

دان

فارسی به عربی

کاراته

کراتیه

فرهنگ معین

کاراته

(تِ) [فر.] (اِ.) فن ضربه زدن، نوعی از ورزش های رزمی - دفاعی.


دان

ریشه دانستن، (فع.) مفرد امر حاضر از «دانستن » 3- (ص فا.) در ترکیبات به معنی «داننده » آید: حساب دان، ریاضی دان. قدردان. [خوانش: (وَ) (اِمر.)]

فرهنگ عمید

کاراته

نوعی ورزش رزمی که در آن بدون هیچ سلاحی و بدون درگیر شدن، فقط با دست یا پا به یکدیگر ضربه می‌زنند،


دان

خوراکی از گندم و ارزن و مانند آن که به پرندگان می‌دهند،
[قدیمی] تخم‌ گیاه: فراخی در جهان چندان اثر کرد / که یک دان غله صد دان بیشتر کرد (نظامی: لغت‌نامه: دان)،
* دان‌ کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه] از پوست درآوردن دانه،

فرهنگ فارسی هوشیار

کاراته

انگلیسی از ژاپنی خود پناهی (پناهی دفاع)

فارسی به آلمانی

کاراته

Karate [noun]

لغت نامه دهخدا

دان دان

دان دان. (ص مرکب) متفرق و پاشان و پراکنده و از هم جدا. (ناظم الاطباء). دانه دانه.
- دان دان بیرون زدن، دانه ها بیرون آمدن بر اندام در بیماری سرخک و آبله مرغان و حصبه و جز آن.


دان

دان. (نف مرخم) مخفف داننده است، صفت فاعلی از دانستن. ترکیبات ذیل که بترتیب الفباء مرتب داشته شده شاهد این معنی کلمه ٔ دان است در ترکیب با کلمات دیگر:
- آداب دان، داننده ٔ آداب. آشنا به آداب. رسم دان.
- ادادان، داننده ٔ ادا:
هر چه در خاطر عاشق گذرد میدانی
خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده ای.
صائب.
- بسیاردان، علامه:
بدو گفت ای مرد بسیاردان
تو بهرام را نزد ما خوار خوان.
فردوسی.
- بِهدان، نیک داننده:
نه با آنت مهر و نه با اینت کین
که بهدان توئی ای جهان آفرین.
فردوسی.
- پردان، بسیاردان.
- تاریخ دان، دانای به تاریخ. عالم بتاریخ.
- تفسیردان، واقف بر تفسیر. عالم تفسیر:
زیان میکند مرد تفسیردان
که علم و ادب میفروشد بنان.
سعدی.
- جغرافیادان، جغرافی دان. عالم به جغرافیا.
- چاره دان، چاره شناس:
تو هرچ اندرین کاردانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.
فردوسی.
بسا چاره دان کو بسختی بمرد
که بیچاره گوی سلامت ببرد.
سعدی.
- حسابدان، واقف و مطلع بعلم حساب.عالم به حساب.
- خرده دان، نکته دان:
سعدی دلاوری و زبان آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان.
سعدی.
- خدای دان، خدای شناس:
اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست
خدای دانی خلق خدای را مازار.
ناصرخسرو.
- رازدان، داننده ٔ راز:
خدای رازدان کس را ز مخلوق
نکرده ست آگه از راز مستر.
ناصرخسرو
- راه دان، بلدراه. آشنای براه. داننده ٔ راه:
ره دور بی راه دانان شدند.
نظامی.
- رسم دان، واقف و عالم برسوم. آداب دان.
- رسوم دان، رسم دان.
- رموزدان، داننده ٔ رموز. واقف اسرار.
- رمل دان، عالم به علم رمل.
- زبان دان، عالم زبان. داننده ٔ زبان.
- || زبان آور:
زباندان یکی مرد مردم شناس.
نظامی.
زباندانی آمد بصاحبدلی
که محکم فرومانده ام در گلی.
سعدی.
- سخندان، سخن گو. ناطق:
سپهبد هرآنجا که بد موبدی
سخندان و بیداردل بخردی.
فردوسی.
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال.
سعدی.
- شیمیدان، عالم بعلم شیمی.
- عربیدان. (آنندراج)، داننده ٔ زبان عربی.
- علمدان، دانا. عالم.
- غیبدان، واقف بر غیب:
درین بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیبدان را.
ناصرخسرو.
دری را که در غیب شد ناپدید
بجز غیبدان کس نداند کلید.
نظامی.
زورت ار پیش میرود با ما
با خداوند غیبدان نرود.
سعدی.
- فلسفه دان، فیلسوف. دانا بفلسفه:
ایا فلسفه دان بسیارگوی
نپویم براهی که گویی بپوی.
فردوسی.
- فیزیکدان، عالم بعلم فیزیک.
- قدردان، قدرشناس.
- کاردان، واقف و مطلعبر امور و کارها:
چه گویددرین مردم ژرف بین
چه دانی تو ای کاردان اندرین.
فردوسی.
شدند انجمن کاردانان دهر.
نظامی.
که این کاردان مرد آهسته رای.
نظامی.
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان.
سعدی.
- موسیقیدان، موسیقی شناس. عالم بفن موسیقی.
- نادان، جاهل. نداننده:
مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان ومار رنگین است.
سعدی.
- نکته دان، خرده دان.
- نهان دان، غیب دان.
- نیکدان، به دان.
- همه دان، بسیارآگاه. نیک مطلع.داننده ٔ همه چیز. مقابل هیچ ندان.
- هندسه دان، عالم بعلم هندسه.
- هیچ ندان (هیچ مدان)، مقابل همه دان:
یارم همه دانی و خودم هیچ ندانی
یارب چکند هیچ ندان با همه دانی.
؟
رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود. || (فعل امر) امر به دانستن است یعنی بدان. (برهان) (آنندراج).

دان. (اِ) مطلق دانه را گویند. (برهان). دانه. دانه ٔ هر چیز. حبه. مخفف دانه است. (برهان). تخم هر چیز که بکارند و بروید. (آنندراج):
دان است و دام خال و خم زلف آن صنم
من سال و ماه بسته بدان دان و دام دل.
سوزنی.
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دان غله صد دان بیشتر کرد.
نظامی.
لطف را دام دو زلفت دانه ٔ جان ساخته
عاشقانت مرغ دل را صید آن دان یافته.
محمد کاتب بلخی (از لباب الالباب ج 2 ص 422).
- آب و دان، آب و دانه. آب و چینه.
- پنبه دان، پنبه دانه.
- کنف دان، دانه ٔ کنف. کنودان.
- ناردان، دانه ٔ انار:
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید
که قطره قطره ٔ خونش بناردان ماند.
سعدی.
- دان کردن، دانه کردن. از غلاف برآوردن غله یا حبوب غلاف دارچون باقلا و لوبیا و نخود و عدس و یا برخی میوه ها چون انار و جز آن.
|| چینه. چینه که مرغ را دهند. دانه که مرغان را دهند: بمرغها دان دادن، چینه دادن.
- دان درشت جمع کرده است، کاری فوق طاقت و توانائی کرده است.
- دان درشت یا بزرگ برچیده بودن، بیرون توانائی کاری کردن.
- دان خوردن، چینه برچیدن. دانه و چینه خوردن مرغ.
- دان پاچیدن، پراکندن دانه میان مرغان که برچینند.
- || مجازاً خرجی کردن برای فریفتن.
|| آنچه درآش ریزند از حبوب: این آش آبش یک طرف است و دانش یک طرف، جانیفتاده است، نیک نپخته است.
- دان بودن برنج یا عدس یا لوبیای پخته، نیک نپخته بودن دانه های آن: این برنج دان است، آنچنان نپخته است که دانه ها نرم شود و خامی آن بتمامی برود. مقابل خمیر بودن.
|| آشی که از نخود و باقلا و امثال آن پزند و آنرا آش هفت دانه گویند و آش عاشورا نیز گویند. (آنندراج). || بهندی شلتوک را گویند. || هرچیز که چون دانه و حبه ای از بدن برآید نظیر آبله و یا سرخک و یا آبله مرغان و جز آن.
- دان دان، پرآبله. پر از برجستگی های کوچک حبه و دانه مانند. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

دان 4 کاراته

682

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری